به ریا روی در خدای مکن


پیش یزدان به زرق جای مکن

هر نمازی و و طاعتی که تراست


بوریایی نیرزد، ار بریاست

دیگری خواه باش و خواه مباش


خصم چون دید گو: گواه مباش

کردهٔ خویش را منه سنگی


وندرو از ریا مهل رنگی

بر تو زیبا نمود کردهٔ تو


چون ندیدی که چیست پردهٔ تو

آنچه یاقوت گفتیش میناست


چه فروشی؟ که جوهری بیناست

بر تو پوشیده جوهری چندست


که از آنجمله کار در بندست

زآن غلطها چو پا کشد راهت


نبرد دیو فتنه در چاهت

طاعت خود ز چشم خلق بپوش


زان مکن یاد و در فزونی کوش

چون به طاعت نگه کنی گنهست


عاشق خویش بین چه مرد رهست؟

غیر در دل مهل، که راه کند


که چو ایزد درو نگاه کند

اگر از دیگری اثر یابد


روی صلح از دل تو برتابد

نیست اخلاص جز خدا دیدن


کردن کار و کار نادیدن

تن به طاعت چو خوپذیر شود


در دل اخلاص جایگیر شود

چون شد اخلاص را نشانه پدید


نور صدق آید از میانه پدید

نفسی جز به یاد حق نزند


جز به فرمان حق نطق نزند

هر چه در کون و مکان بیند


از ازل قدرتی در آن بیند

چون به حق جمله را حوالت کرد


بینش غیر او اقالت کرد

از خود و دیگری خلاص شود


در ره از بندگان خاص شود

در محل صفا قدم راند


هر چه غیر از وفا عدم داند

هر کسی مرد این مشاهده نیست


شکر این فتح جز مجاهده نیست

آنکه خود را بدین نبرد زند


لاف « هل من مزید» درد زند

طاعتی را که با ریا بنیاد


بنهی، جمله باد باشد، باد

تا سر مویی از ریا باقیست


هر چه گویی تو محض زراقیست